سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] آن که به عیب خود نگریست ، ننگریست که عیب دیگرى چیست ، و آن که به روزى خدا خرسندى نمود ، بر آنچه از دستش رفت اندوهگین نبود ، و آن که تیغ ستم آهیخت ، خون خود بدان بریخت ، و آن که در کارها خود را به رنج انداخت ، خویشتن را هلاک ساخت ، و آن که بى‏پروا به موجها در شد غرق گردید ، و آن که به جایهاى بدنام در آمد بدنامى کشید ، و هر که پر گفت راه خطا بسیار پویید ، و آن که بسیار خطا کرد شرم او کم ، و آن که شرمش کم پارسایى‏اش اندک هم ، و آن که پارسایى‏اش اندک ، دلش مرده است ، و آن که دلش مرده است راه به دوزخ برده . و آن که به زشتیهاى مردم نگرد و آن را ناپسند انگارد سپس چنان زشتى را براى خود روا دارد نادانى است و چون و چرایى در نادانى او نیست ، و قناعت مالى است که پایان نیابد ، و آن که یاد مرگ بسیار کند ، از دنیا به اندک خشنود شود ، و آن که دانست گفتارش از کردارش به حساب آید ، جز در آنچه به کار اوست زبان نگشاید . [نهج البلاغه]

داستانهای کوتاه کوتاه - فروغ چشمان

Powerd by: Parsiblog ® team. ©2006
داستانهای کوتاه کوتاه(شنبه 86 شهریور 31 ساعت 3:16 صبح )

وقتی به دوستانم گفتم شیشه ها هم دل دارند همه به من خندیدند , ولی من با چشمان خودم دیدم  وقتی روی  شیشه ای که از سرما بخار گرفته بود  نوشتم   " من تنهایم "   برایم گریه کرد ...

 

یادش آمد که وقتی بچه بود ، چقدر خوب ادای راه رفتن پدر بزرگ را در می آورد.
دست به عصا ، کمر خمیده ، قدم های لرزان و آهسته درست مثل پدربزرگ.
حالا دیگر سالها از آن زمان گذشته ، دیگر نمی خواهد ادای پدربزرگ را در بیاورد.اما نمی تواند.

 

خودم را مرتب کردم.راست ایستادم ، سرم را بالا گرفتم.
- لعنت به این زندگی.
یک قطره باران از لبه عینکم لغزید و سقوط کرد روی لبم ، با زبانم به آرامی بلعیدمش ، لذت بخش بود ، درونم خالی شد.
- آخ کاش بودی لا مصب
هروقت که منتظر قطار بودم حس می کردم که حتما یه بهانه ای هست که یک آدم دیوانه از هل دادن من به روی ریل های قطار لذت ببرد ، به این دلیل همیشه ، اینجا ، لبه مرگ می ایستادم.بعضی از اوقات از ترس حتی به پشت سرم هم نگاه نمی کردم ، فقط با خودم می گفتم :
- لعنتی هلم بده دیگه

 

وقتی چند لحظه پیش از شروع پرده اول ، ستاره ی نمایش افتاد و مرد ، کارگردان گفت : نمایش باید اجرا شود.امشب به جای بازیگر کار آموز، ستاره نمایش باید نقش نعش را بازی کند.
بازیگر کارآموز به سرعت تغییر لباس داد.اجرای او عالی بود.
ستاره نمایش آخرین نقشش را بی نقص بازی کرد.
بازیگر کارآموز موقع تعظیم در برابر طوفانی از کف زدن های پرشور ، سرنگی را که در جیب داشت لمس کرد.

 

در روزگار دور مریدی در هند زندگی میکرد که شنید استادی بسیار خوب در ایران زندگی می کند از آنجا که وسایل نقلیه اندک بود تا ایران برای دیدن استاد پیاده آمد

وقتی به در خانه ی استاد رسید به او گفت: من از هند تا اینجا پیاده آمده ام تا فقط یک سوال از شما بپرسم

و استاد قبول کرد . مرید پرسید : برای اینکه راحت تر منظورم را بیان کنم آیا میتوانم هندی صحبت کنم؟؟؟

استاد گفت بله و در را بست

مرید دوباره در زد و استاد از داخل منزل پاسخ داد : تو می خواستی یک سوال بپرسی و آن را هم پرسیدی

 

 

در زمان های دور بودا در حال عبور از مزرعه ای بود که کشاورزی نزدیک شد و گفت :

ای بودا تو می گویی همه می توانند به اشراق برسند پس چرا هیچ کس به اشراق نمی رسد؟

بودا لبخندی زد و گفت : از تو دوست خوبم خواهشی دارم      می توانی تا عصر لیستس از خواسته های اهل روستا را برایم بنویسی؟

کشاورز قبول کرد و از آنجا که روستا کوچک بود تا عصر لیست را نزد بودا برد

بودا لیست را نگاه کرد و دوباره لبخندی زد و گفت دوست من آیا خودت این لیست را خوانده ای؟

مرد گفت :آری

بودا گفت : از میان تمام مردم ده هیچ کس نخواسته به اشراق برسد و من هم گفتم هر کسی که ( بخواهد ) می تواند به اشراق برسد



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
آلبوم معین - طلوع
[عناوین آرشیوشده]


بازدیدهای امروز: 5  بازدید
بازدیدهای دیروز: 1  بازدید
مجموع بازدیدها: 48904  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «