سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] آن که به عیب خود نگریست ، ننگریست که عیب دیگرى چیست ، و آن که به روزى خدا خرسندى نمود ، بر آنچه از دستش رفت اندوهگین نبود ، و آن که تیغ ستم آهیخت ، خون خود بدان بریخت ، و آن که در کارها خود را به رنج انداخت ، خویشتن را هلاک ساخت ، و آن که بى‏پروا به موجها در شد غرق گردید ، و آن که به جایهاى بدنام در آمد بدنامى کشید ، و هر که پر گفت راه خطا بسیار پویید ، و آن که بسیار خطا کرد شرم او کم ، و آن که شرمش کم پارسایى‏اش اندک هم ، و آن که پارسایى‏اش اندک ، دلش مرده است ، و آن که دلش مرده است راه به دوزخ برده . و آن که به زشتیهاى مردم نگرد و آن را ناپسند انگارد سپس چنان زشتى را براى خود روا دارد نادانى است و چون و چرایى در نادانى او نیست ، و قناعت مالى است که پایان نیابد ، و آن که یاد مرگ بسیار کند ، از دنیا به اندک خشنود شود ، و آن که دانست گفتارش از کردارش به حساب آید ، جز در آنچه به کار اوست زبان نگشاید . [نهج البلاغه]

داستانهای کوتاه و عبرت انگیز - فروغ چشمان

Powerd by: Parsiblog ® team. ©2006
داستانهای کوتاه و عبرت انگیز(شنبه 86 شهریور 10 ساعت 8:32 عصر )

شیطان

دو پسر بچه ایستاده بودند و عبور شیطان را می نگریستند، نیروی مجذوب کننده چشمانش را هنوز به یاد داشتند.
- وای، از تو چه می خواست ؟
- روحم را و از تو چه خواست؟
- سکه ای برای آنکه تلفن کند.
- بهتر است برویم و چیزی بخوریم.
- آری. خیلی دلم می خواهد اما نمی توانم . زیرا تنها سکه ام را به او دادم.
- اشکالی ندارد در عوض من صاحب سکه های فراوانی شده ام.
---------------------------------
سکان را به من بده

خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید:‹‹آهای دوست داری برای یک مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟››

می گویم:‹‹البته به امتحانش می ارزد.

کجا باید بنشینم ؟

چقدر باید بگیرم ؟

کی وقت ناهاراست ؟

چه موقع کار را تعطیل کنم؟››

خدا می گوید:‹‹ سکان را بده به من! فکر می کنم هنوز آماده نباشی››.

---------------------------------

تصادف

------------

صحنه اول :
    مرد می خواست از خیابان اصلی به کوچه فرعی بپیچد . سرعتش را کم کرد ، راهنما زد و پیچید . درست در سر تقاطع با یک موتوری شاخ به شاخ شد . موتوری که با سرعت از فرعی بیرون می آمد ، تعادلش را از دست داد و به زمین خورد . ضربان قلب مرد بالا رفته بود و نفس نفس می زد . با عصبانیت و ترس از اینکه نکند موتوری طوری شده باشد پیاده شد . موتوری سر پا ایستاد . سر زانوهایش خراشیده بود و خاکی شده بود . به غیر از این طوریش نبود . مرد  به او پرخاش کرد : " اینجوری از فرعی بیرون می آیند ، مادر ... ؟ "
لحظه ای بعد مشت موتوری بود که به بینی مرد خورد . هنگامه محشر به پا شد . مردم به دور آنها که دست به یقه شده بودند جمع شدند . موتوری فریاد می زد : بی همه چیز ، چرا فحش ناموسی می دی ؟"

 و مرد نعره می زد :" بی همه چیز تویی ، مردم را جون به لب می کنی ، بی قانونی می کنی و دو قورت و نیمت هم باقیه ؟ "
ساعتی بعد مرد و موتوری با بنی و لب خون آلود در راهروی کلانتری نشسته بودند و با چشم و ابرو همدیگر را تهدید می کردند .


صحنه دوم :

مرد خسته از روزی چنین پر دردسر با اعصاب داغون به خانه برگشت . اول کمی با اهل خانه پرخاش کرد . ولی بعد پشیمان شد . تقصیر آنها نبود که تصادف کرده بود و تقصیر آنها نبود که با یک آدم بی منطق دعوایش شده بود . به ناچار برای آنکه کمتر ایجاد تنش کند و آرام بگیرد به اینترنت پناه برد. یکی از وبلاگهای محبوبش را که یکسال بود هر شب می خواند و گهگاه برای آن نظر می داد ُ باز کرد . 

نویسنده این بار نوشته بود :

 " امروز حال مادرم بدتر شده بود . با دکتر تماس گرفتم . گفت باید آمپولی را که گفته بود سریعاً تهیه کنیم . با خواهرم تماس گرفتم. سرکار نبود . برای همکارش پیغام گذاشتم . موتور آقا رضا را قرض گرفتم . اینقدر هول بودم که نفهمیدم چطور از کوچه بیرون آمدم  ، با یک سواری تصادف کردم . می خواستم عذر خواهی کنم که به مادرم فحش داد . خونم به جوش آمد و یک مشت به صورتش زدم .
   نمی دانم اگر خواهرم به موقع پیغام من را دریافت نمی کرد ، مادرم در چه حالی بود .



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
آلبوم معین - طلوع
[عناوین آرشیوشده]


بازدیدهای امروز: 3  بازدید
بازدیدهای دیروز: 1  بازدید
مجموع بازدیدها: 48902  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «